معنی به تملک خود در آوردن

لغت نامه دهخدا

تملک

تملک. [ت َ ل ِ] (اِخ) نام صحابیه ای. (منتهی الارب). نام زنی صحابی. (ناظم الاطباء).

تملک. [ت َ م َل ْ ل ُ] (ع مص) پادشاه شدن. (تاج المصادر بیهقی). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان: تملکه ُ؛ ای ملکه قهراً. (از اقرب الموارد). || خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی). خداوند چیزی شدن. (آنندراج). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مالک شدن. (غیاث اللغات). مالکیت و دارا شدگی و تصرف. (ناظم الاطباء). || توانا گردیدن بر امری. (از اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی هوشیار

تملک

‎ دارش، دارا بودن دارایی ‎ (مصدر) دارا شدن بچنگ آوردن مالک شدن، (اسم) مالکیت دارایی. جمع: تملکات.

مترادف و متضاد زبان فارسی

تملک

استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف، دارایی، مالکیت، دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحب‌درآوردن، به‌چنگ آوردن،
(متضاد) از کف دادن، ازدست دادن

فرهنگ عمید

تملک

مالک شدن، دارا شدن،
ملکی را گرفتن و به اختیار خود درآوردن،

فرهنگ معین

تملک

(تَ مَ لُّ) [ع.] (مص ل.) دارا شدن، مالک شدن.


آوردن

چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن، کردن، روایت کردن، حکایت گفتن، زاییدن، به دنیا آوردن، ارزیدن. [خوانش: (وَ یا وُ دَ) [په.] (مص م.)]

فارسی به عربی

تملک

استملاک


تملک نماء

موافقه

گویش مازندرانی

تملک

متکای کوچک داخل گهواره

فرهنگ فارسی آزاد

تملک

تَمَلُّک، مالک شدن،

واژه پیشنهادی

عربی به فارسی

ارفض تملک

مالکیت چیزی را انکارکردن , ردکردن , از خود ندانستن , نشناختن , عاق کردن

معادل ابجد

به تملک خود در آوردن

1572

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری